آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

دنیایم آندیا

دوشنبه 2 اردیبهشت 92

1392/2/3 12:24
نویسنده : مامان جون
675 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عشقم

دیروز صبح مامان رفت باشگاه ،خیلی خوب بود ولی خسته شدم ،تمام فکرم این بود که وقتی رسیدم خونه یه استراحت کوچولو بکنم و بلند شم کارا رو بکنم ،ساعت ٣.٤٥ از سر کار حرکت کردم و میدون ولیعصر بابایی رو سوار کردم، اینقدر حالم بد بود که نمی تونستم رانندگی کنم ،بابایی نشست پشت فرمون ،وقتی رسیدم پارکینگ ،سریع اومدم بالا تا بابایی نیومده دختری رو بغل کنم ،قربونت برم که مثل فرشته ها پیشه مادر بزرگ دراز کشیده بودی و با عروسکت بازی می کردی ،تا منو دیدی یهو شروع به جیغ کشیدن کردی و دست و پا می زدی ،تو بغلم تا چند دقیقه خودتو مثل پیشی کوچولو بهم می مالیدی ،تا اینکه صدا در بلند شد ،دلم نمی خواست درو باز کنم ،چون تا بابایی رو می دیدی از بغلم می رفتی ،خلاصه بوسه بارونت کردم و بالاخره درو واسه بابایی باز کردم ،باز شدن در همان و آویزون شدن شما به سمت بغل بابایی همان...

من رفتم و مشغول درست کردن سوپ و شام شدم و بابایی و مادر بزرگ رفتن بیرون ،شما هم خوابیدید،وقتی بیدار شدی ،شامو کشیدم ولی خودم وقت نکردم بخورم ،رفتم لباسای دختر گلیمو بشورم ،لباسا رو ریختم تو لباسشویی و خودم اومدم روی تخت دراز کشیدم ،با صدای جیغ شما از خواب پریدم ،نمی دونم چقدر خوابیده بودم فکر کنم یک ساعت شایدم یک ساعت و نیم ،رفتم لباسای دختری رو آبکشی کردم  و سوپ به شما دادم و بالاخره ساعت ١٢ خوابیدیم ، دیشب ٢ بار بهت شیر دادم و ساعت ٦ از خونه بیرون اومدم ، زنگ زدم مادر بزرگ میگه که امروز ساعت ٨ از خواب بیدار شدی مامان قربونت بشه آخه چرا؟ همیشه مگه تا ساعت ١٠ نمی خوابیدی؟

امروز ازون روزاست که خیلی دلم برات تنگ شده،دختر قشنگم ،لحظه شماری می کنم که زودتر بهت برسم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)