آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دنیایم آندیا

شنبه 7 اردیبهشت 92

1392/2/8 8:37
نویسنده : مامان جون
720 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام کوچولوی مامان

امروز خیلی دلم برات تنگ شده ،آخه پنجشنبه و جمعه که  پیشتم خیلی بهت وابسته می شم ،قربونت برم که این روزا خیلی دردری شدی ،هر کی بخواد از خونه بره بیرون شما شروع به گریه کردن می کنی ،دیروز با باباجون و مادر بزرگ رفتیم پارک لتمان ،قربونت برم که کلی ذوق کرده بودی ،از خونه که بیرون درومدیم ،تو راه پله ها جیغ می کشیدی و می گفتی دددد...

بابا که شوع به راه ندازی منقل واسه درست کردن جوجه کرد ،همش گریه می کردی تا بری پیش بابا ،بردمت و روزی زمین همون جا نشوندمت (خیلی عکس گرفتم ولی تمتاسفانه کابل دوربین خراب شده ،در اسرع وقت عکساتو میزارم)

،موقع ناهار ،سیخ جوجه رو از روی سفره برمی داشتی ،ازت که می گرفتم کلی گریه می کردی ،عزیز دلم کلی جوجه کباب دوست داره ،خیلی هم جوجه خوردی ،مامان و بابا هم کلی ذوق می کردن ،موقع برگشتن تو راه خوابیدی ،رفتم در یه مغازه تا برات پیشبند لباسی بخرم (آخه دخترم دیگه نشسته غذا می خوره ) اما سایز شما نداشتن ،موقع برگشت به خونه بیدار شدی و بابایی بردت پیش ویترین یه عروسک فروشی ،اینقدر خوشحال بودی که فقط جیغ می کشیدی ،به محض ورود به خونه زدی  زیر گریه ،بازم می خواستی بیرون باشی ،مادر بزرگ باقالی و نخود فرنگیایی رو که خریده بودیم پاک کرد(آفرین مادر بزرگ )تشویق،منم شامو درست کردم و به شما هم شام دادم و خوابوندمت ،شب چند بار تو خواب گریه کردی ،نمی دونم چت بود ،انشالله که عزیزم حالش خوب باشه ،امروز از مادر بزرگ پرسیدم گفت که سرحالی ،اگه زود برسم خونه می برمت تو پارک تا بازی کنی .

دختر گلم دوست دارمو عاشقتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)