آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

دنیایم آندیا

یکشنبه 8 اردیبهشت 92

1392/2/8 9:28
نویسنده : مامان جون
660 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام زندگانیم

دیروز دیر راه افتادم ،سر راه هم رفتم دنبال بابا جون و بعدش هم  تا نون بخریم،ساعت شش رسیدیم خونه ،مادر بزرگ گفت که خیلی اذیتش کردی ،شما هم خواب بودی،خیلی ناراحت شدم که دختریم خوابه ،آخه دلم براش لک زده بود ،پنج دقیقه نگذشته بود که از خواب پریدی ،منم اصلا سعی نکردم که دوباره بخوابونمت ،بغلت کردم و از اتاق نیومده بودیم بیرون که بابایی وارد اتاق شد و شما خودتو انداختی بغلش ،سر منم بی کلاه موند ،دنبال شما و بابایی می دویدم تا بغلت کنم ولی خودتو می چسبوندی به بابایی و نمیومدی ،(آخه تو چرا اینقدر بابایتو دوست داری پس من چی ؟)

  یه ربع بعد مادر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون و تو پارک در خونه بشینه که شما دنبالش شروع به گریه کردی ،مادر بزرگ چادرشو درآورد و اومد نشست تا باهم بریم بیرون ،قربونت برم که دردری شدی ، هر وقت داریم می ریم بیرون تمام ساختمون می فهمن آخه اینقدر شما جیغ می زنی و می خندی و می گی( دددد...) همه رو باخبر میکنی ،خلاصه تو پارک کلی حال کردی و کلی دوست پیدا کردی،بابایی هم اومد تو پارک و شما رو سوار ماشین کرد برد بچرخونه ،منم از فرصت استفاده کردم و رفتم شام درست کردم ،وقتی اومدی خونه دوباره زدی زیر گریه و می خواستی بری بیرون .

قربون دختر عسلیم که این روزا دلش می خواد بره بیرون ،مامان فدات بشه که بیشتر ساعتهای روز و کنارت نیستم تا برات وقت بزارم و ببرمت بیرون ،وقتی هم که می رسم خونه کلی خسته ام و کلی کار دارم .

 

زیبایم ،عزیزتر از جانم ،امیدوارم که همیشه لبانت را خندان ،وتن و جانت را سلامت ببینم .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)