آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دنیایم آندیا

خاطرات قبل از زایمان

1392/1/26 9:58
نویسنده : مامان جون
253 بازدید
اشتراک گذاری

خرداد 1390 بعد از اینکه مامانت پایان نامشو دفاع کرد ،یه خورده استراحت کردمو ،تصمیم گرفتم برای دکتری اقدام کنم ،شدیدا سرگرم درس خوندنو و مقاله نوشتن بودم که یه روز متوجه شدم که باردارم،اولش خیلی ناراحت شدمو ،گریه کردم ،بابا امیر هم چون برنامه دکتری منو می دونست خیلی ناراحت شد ،یه هفته تو لاک بودم ،حرف نمی زدم ،چیزی نمی خوردم ،اما بعد یه هفته خودمو جمع و جور کردم و به خودم گفتم تمام مدرکهای دکترای عالم فدای یه تار موی نی نیم،بابا یی هم بعد از چند وقت دیگه حس بابا شدن گرفته بود،دختر گلم وجودت تو وجودم آرامشی به من داده بود که همه دوستام می گفتن چقدر خوش اخلاق شدی، به هیچ کس نگفتم که یه نی نی عسلی تو راه دارم .

روز به روز خوشحالتر و سر حالتر می شدم ،اما یه روز رفتم سونوگرافی و دکتر به من گفت که بارداریت پوچه (یعنی نی نی تو کار نیست) ناراحت شدم ،ولی دکتر گفت برو 2 هفته دیگه بیا ،وقتی که رفتم دیدم یه نی نی گوچولوی 18 گرمی اون توه که قلبش داره می زنه...

صدایت قلبت تو همون لحظه منقلبم کرد ،تمام صداهای زیبای دنیا به اون صدا نمی شه ،تو وجودم یه موجودی داشت شکل می گرفت که قلبش بوم بوم می زد ،اشک از چشام سرازیر شده بود ،دختر قشنگم صدای قلبت آرامشی به من داد که فقط آغوش مامانم بهم می داد ،نه عزیزم اشتباه گفتم آرامشی که تو به من دادی یه نوع دیگه ای بود شاید بیشتر از آرامش توی وجود مادرم...

وقتی از سونو گرافی برگشتم سر کار تمام نگرشم به دنیا عوض شده بود ،تو پوست خودم نمی گنجیدم، دختر گلم کم کم بزرگ شدی و بزرگتر شدی همیشه می رفتم سونو گرافی تا ببینمت ،هر روز یه جزء قرآن می خوندم،و هر صبح سوره یوسف رو تلاوت می کردم،اون موقع برات وبلاگ درست کردم که اسمش (عسل ترین نی نی دنیا بود)یه مقدار توش نوشتم ولی به خاطر مشغله نتونستم ادامه بدم(قول می دم اینبار اینطوری نشه) دخترم بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه لحظه موعود فرا رسید...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)