آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دنیایم آندیا

خاطرات زایمان

1392/1/26 9:59
نویسنده : مامان جون
10,069 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختر گلم

ا سم دکتر مامان خانم دکتر مژگان شهاب الدینی بود که بسیار دکتر خوش اخلاقی بودن،17 خرداد ماه وقتی که با بابا یی پیش دکتر رفتیم

دکتر تمامی سونوگرافیهای منو برسی کرد و گفت که طبق سونوگرافیها تاریخ 28 خرداد زایمانمه ،قصد داشتم که زایمان طبیعی بدون درد داشته باشم ،اما نی نی گلیم هنوز نچرخید ه بود ،دکتر بهم گفت برو دوشنبه 22 ام بیا تا سونو گرافی بدم ببینیم چرخیده یا نه ، روز دوشنبه که سونو گرافی دادم دیدیم که نی نی بریچه و نچرخیده ،جواب سونو رو پیش دکتر آوردم ،دکتر گفت بچه دیگه نمی چرخه و باید سزارین بشی و 2 روز دیگه بیا واسه سزارین ،یهو شوکه شدم ،گفتم نه نمی خوام من می خوام بچم روز 29 ام که روز مبعثه به دنیا بیاد ،دکتر گفت نه نمی شه یهو درد بگیردت می خوای چکار کنی تو که باید سزارین بشی چرا درد بکشی ،خلاصه مشاجره منو دکتر به جایی نرسید که بابایی دخالت کرد و گفت دکتر هر چی صلاح می دونی انجام بده ،دکترم گفت پس فردا 24ام (چهارشنبه) ساعت 10 صبح بیمارستان باشید. من که باورم نمی شد یعنی انتظار ها داره به پایان می رسه ...خوشحالی توام با استرس و نگرانی تمام وجود منو گرفت ،یعنی دیگه دارم مامان می شم تموم شد...

نمی دونم چقدر تو این فکر و خیالهابودم که بابایی به من گفت به مامانت یه زنگ بزن که بیاد تهران،منم با حالتی پر از نگرانی گوشیو گرفتمو زنگ زدم ،مامانی گفت که فردا حرکت می کنه که بابایی گفت بهش بگو فردا دیره ،اگه می تونه امشب حرکت کنه.

خلاصه به تب و تاب افتاده بودم ،نمی دونستم چکار کنم ،مامانی همون شب حرکت کرده بود و اومد

شب چهارشنبه تو عالمه دیگه ای بودم نمی دونستم چکار کنم که وجود مامانی تنها مسکنم بود. اون شبو نتونستم بخوابم هم اینکه سنگین شده بودم و هم نگران البته یک ماهی بود که نمی تونستم دراز بکشم،ولی اونشب نگرانی بود که نذاشت بخوابم

ساعت 6 صبح بیدار شدیم تا نماز بخونیم و بعدش من همش دعا می کردم ،

خدا جونم زمانش فرا رسید نی نی که همیشه دعا می کردم سالم باشه صالح باشه زیبا باشه نیکو سیرت و نیکو صورت باشه داره میاد خودت نگه دارش باش ،خدایا کمکم کن مامان خوبی باشم ،ساکمو که از چند روز قبل بسته بودم آوردمو چک کردم که چیزی کم نباشه ،ایقدر تو اینترنت سرچ کرده بودم که یه عالمه تجربه پیدا کرده بودم ،انگار که بچه سوممه،با مامانی و بابایی چند تا عکس گرفتیم ،صبحانه خوردیم و آماده حرکت شدیم،مامانی منو از زیر قرآن رد کرد و رفتیم،تو مسیر همش دعا می کردم،ترس تمام وجودمو گرفته بود تنها مایه آرامشم تو بودی که هراز گاهی یه تکون می خوردی،وقتی رسیدیم بیمارستان یه سری مدارک به بابا دادن که پر کنه و منم وارد بخش زایمان شدم (البته چند روز قبلش اومده بودمو بخشو دیده بودم تا آشنا بشم) با بابا جونو  و مامانی خداحافظی کردم ،بابا یی تا در بخش اومدو از من فیلم می گرفتو با پرسنل شوخی می کرد ،تا اینکه در بخش بسته شد و منو بردن روی تخت یه سری تستا ازم گرفتن  ،بعد به دستم سرم وصل کردن و منتظر موندم تا دکترم بیاد،منم فرصتو غنیمت شمردمو از پرستار یه قرآن گرفتمو شروع کردم به خوندن ،سوره انشقاق  ،و برای آخرین بار سوره یوسف رو خوندم (همیشه وقتی به اسم یوسف می رسیدم به یه سیب سرخ فوت می کردم و دست روی دلم می زاشتمو و می گفتم خدایا این فرزند م همانند حضرت یوسف صالح و زیبا رو باشه) اما اون روز سیب سزخی دیگه در کار نبود،خانم دکتر بعد از یه تاخیر طولانی اومد ،بهم گفت به به چه مویی سشوار کردی ،درصورتی که من اصلا مومو سشوار نکرده بودم،گفت شوهرتو دیدم گفته دکتر یواش شکمشو پاره کنی شاید بچه چرخیده باشه و سرش پایین باشه،دکتر این که گفت همه پرستارا خندیدن،بعداز یه ربع دکتر بهم گفت آماده رفتن باش ،تمام بدنم شروع کرد به لرزش ،وقتی وارد اتاق عمل شدم ،دکتر کنارم بود و دکتر بیهوشی اومدو پرسید می خوای بیهوش شی یا بی حسی ،من که اینقدر تحقیق کرده بودمو و می خواستم لحظه تولد عزیزم کاملا هوش و حواسم جمع باشه بدون تردید گفتم بی حسی ...یهو دکتر خودمو و دکتر بیهوشی گفتن آفرین چه یکباره تصمیم گرفتی ،گفتم چطور مگه ،گفتن آخه یک ساعت برا همه باید در مورد دو روش توضیح بدیم تا انتخاب کنن ،خلاصه  لحظه موعود فرا رسید منو رو تخت زایمان بردنو به کمرم آمپول زدن یهو تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن ،یه پرده سبز جلوی روی منو پوشونده بود،دکتر بیهوشی بالای سرم ایستاده بود و گفت دکتر شروع کرده چیزی نمونده ،نمی دونم چقدر طول کشید اما یهو صدای الله اکبر اذان بلند شد و صدای اوه اوه یه نی نی ناز ،نمی تونم حال اون لحظمو بیان کنم ،آرامشی که از شنیدن صدای موذن زاده بهم دست میداد اینبار با طنین آرام کننده یه صدای دیگه همراه شده بود ،با خودم سه بار گفتم فتبارک الله و احسن الخالقین ،و اشک بود که از چشام جاری می شد تا اینکه صدای دکترم رو شنیدم که می گفت چقدر شبیه باباشه ،نمی دونم خواب بودم یا بیدار که دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه پرستار تو رو توبغلم گذاشت همش گریه می کردی ،حالم خوب نبود تو خواب و بیداری بودم ترسیدم از بغلم بیفتی ،داد زدم نیفته ،پرستار گفت من اینجام،مواظبم ،دیگه هیچی نفهمیدم ،بعداز چند ساعت که تو اتاق ریکاوری بودم منو به بخش منتقل کردن ،خیلی درد داشتم ،مامانی ،بابایی و خاله زهرا اومدن پیشم ،بعد هم نی نی گلمو آوردن که شیرش بدم،عزیز دلم اینم از خاطره زایمان مامانت ،که سعی کردم خلاصه برات اون روز رو حک کنم.

 آندیای مامان در روز 24 خرداداماه 1391 ساعت 13.05 ظهر در بیمارستان عرفان تهران با وزن 3250 گرم و قد 54 سانت توسط خانم دکتر شهاب الدینی چشم به جهان گشود و امیدوارم که زیر سایه خداوند متعال تولد 120 سالگیشو جشن بگیره...

 

اولین عکسهای آندیا جون پس از تولد

عکسهای شب هفته آندیا جون

 

 

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)