آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دنیایم آندیا

برگشتن به خانه تا مهد کودک

آندیای عزیزم شب بعد از زایمان از شدت درد فقط ناله کردم ،دختر گلیم هم اصلا نمی تونست شیر بخوره ،خلاصه مامانی  که پیشم مونده بود اونشب خیلی اذیت شد ،فردا صبح پرستارا اومدن و شما رو بردن حمام ،بابایی هم اومد تا کارای مرخص شدن از بیمارستان و انجام بده  ،اول دکتر شما (دکتر اسفندیار ) اومد و شما رو مرخص کرد ،بعد هم دکتر شهاب الدینی اومد و منو مرخص کرد ،بابایی هم که تند تند فیلم می گرفت و عکس می نداخت(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم) ،ساعت 2 بعداز ظهر پنجشنبه 25 خرداد من و شما و بابایی و مامانی راهی خونه شدیم ،من نگران بالا رفتن از پله های خونمون بودم،آخه خونمون طبقه چهارم بود،بعد از رسیدن به در خونه ،مامانی شما رو برد بالا ،بابایی ه...
26 فروردين 1392

اولین دندان

روز 14 فروردین خونه مامانی بودیم که داشتم به دختر گلیم سوپ می دادم که یهو متوجه شدم قاشق به لثه آندیا می خوره ،تق تق صدا می ده ،لثه رو که نگاه کردم دیدم یه دندون کوچولو از لثه پایین آندیا جون بیرون اومده ،دلیل بداخلاقیای دختر گلیم همین بود ،اون روز همراه بابایی و مادر بزرگ عازم تهران شدیم،آندیا عسلی خیلی بداخلاقی می کنه ،دندونشم کاملا بیرون نیومده ،مامان جون و بابایی هر روز صبح ساعت 6 از خونه بیرون می ریم که به طرح نخوریم ،روزا وقتی سرکارم لحظه شماری می کنم که به خونه برسم ،الان هم که ساعت کاریم 1 ساعت بیشتر شده ولی روزای پنجشنبه تعطیلیم. آندیا داره یه دندون            &nbs...
24 فروردين 1392

دختر بابایی

دختر گلم ، این روزا خیلی بداخلاق شدی اونم به خاطر اینه که داری دندون درمیاری،هر روز که من و بابایی می رسیم خونه هر دو بغلمونو وا می کنیم و بهت می گیم بیا ،اما تو میری بغل بابایی و گردنشو سفت می چسبی و منو تحویل نمی گیری ،بابا جونت کلی ذوق می کنه ،من که می رم دست و صورتی بشورم ،حالا دنبالم گریه می کنی ،خیلی شیرین عسل بازی درمیاری ،یه چای می خوریم می ریم پارک در خونمون ،بچه ها رو که می بینی کلی ذوق می کنی ،وقتی برمی گردیم خونه ،مامان خیلی کار داره باید لباساییو که در طول روز کثیف کردی بشورم ،شام درست کنم ،ناهار فردای خودم و بابایی و مادر بزرگ رو بزارم ،از همه مهمتر سوپ شما رو درست کنم ، در حین این کارا هم به شما غذا بدم  ،بعدش هم ظرفا ر...
24 فروردين 1392

نوروز 92

نوروز امسال ما مسافرت رفتیم نهاوند  ،یه مقدارش خونه مامانی بودیمو یه مقدارش خونه مادر بزرگ ،عید خوبی بود و عسلی خانم کلی دردری شد، شما کلی اونجا هم بازی پیدا کرده بودید ،از رامان گرفته تا پارسا و ریحانه و زهرا و آتنا و آرمیتا ،خلاصه بهت حسابی خوش می گذشت ،وقتی می رفتی خونه مادر بزرگ اینقدر عموا بوست می کردن که تمام صورتت قرمز می شد و من تو دلم خود خوری می کردم .اینم عکسای عید                 ...
21 فروردين 1392

حرفهای مادرانه

کوچولوی مامان سلام  اینجا جاییه واسه تو فقط واسه تو که باهات حرف بزنم . از چطور بزرگ شدنت بگم ،از شیرین زبونیات بگم میدونم یه روز بزرگ میشی و میای اینجا رو میخونی حرفای مامانو ... زیبای مامان بدون که وجودت ،تمام خوبیهای دنیا رو به مامان و بابا هدیه داد   ...
21 فروردين 1392

سیزده بدر 92

1 3 بدر امسال ،ما با مامانی و آقا جون و دایی ها بودیم ،قرار شد ناهار و پیش خانواده مامان باشیم و غروب بریم پیش خانواده بابایی (امسال چند روز به ١٣ بدر مونده با کمک آقا جون و مامانی ،بابایی تو زمینش باغ زد ،آقا جون دو تا کارگر برامون گرفت و خودش به عنوان سرکارگر بهمون کمک کرد(هوراااا...آقا جون ،ایشالله همیشه زنده باشی ) مامانی هم اومد و بابا جون برای ناهار جوجه کباب درست کرد ،خلاصه به ما خیلی اون روز خوش گذشت،بابایی هم که تا حالا بیل دستش نگرفته بود ،تمام روز و بیل زد و کلی تو آفتاب سوخت ،بابایی می گه این باغو واسه آندیا زدم ،دختر گلیم صاحب یه باغ بزرگه که دو سال دیگه به ثمر می شینه ) خلاصه غروب 13 بدر رفتیم تو باغ دختر گلم ،همه عموها ا...
21 فروردين 1392