آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دنیایم آندیا

یکشنبه 1 اردیبهشت 92

  سلام زیباترینم مامان قربونت بره که این روزا اینقدر عسل شدی ، دیروز مامان 1 ساعت دیر تر از همیشه اومد چون منتظر بابایی می شم تا با هم برگردیم خونه ،تو ماشین هی من قربون صدقه ات می رم ،هی بابایی قربون صدقت می ره ،وقتی رسیدیم تو پارکینگ من سریع از ماشین پیاده شدم تا زودتر به خونه برسم ،بابایی کلی خواهش کرد که صبر کنم بابایی ماشینو پارک کنه تا باهم پیشت بیایم ،اما من دویدم به سمت خونه ،آخه هم خیلی دلم برات تنگ شده بود هم اینکه وقتی باباییت رو می بینی دیگه بغل من نمیای ،خواستم تا بابایی خونه نرسیده از فرصت استفاده کنم ، وقتی وارد خونه شدم دیدم کنار مادر بزرگ دراز کشیدی و سارا کوچولو (عروسکی که دختر خاله پارمیدا بهت داده)رو ت...
1 ارديبهشت 1392

چهارشنبه 28 فروردین 92

    سلام کوچولوی مامان  امروز دلم خیلی برات تنگ شده ،لحظه شماری می کنم که برسم خونه ،صبح که زنگ زده بودم خونه،مادر بزرگ گفت که گوشی تلفنو می خوای ،باهات کلی حرف زدم و توام با  اه اه گفتن و بابابا گفتن جوابمو می دادی ،یک ساعت بعد مادر بزرگ گفت که بعد از تلفن ،خیلی بی قراری کردی ،عزیز مامان توام مثل مامان دل کوچولوت تنگ شده ،مامان فدای اون دلتنگیات بشه منو ببخش که تو این لحظه ها پیشت نیستم .قشنگم اینو بدون که این ساعتها برای مامان مثل سال می گذره ،امیدوارم وقتی که بزرگ شدی و این مطالب رو خوندی ،بتونی مامانو درک کنی .   ...
31 فروردين 1392

سه شنبه 27 فروردین 92

  سلام همه وجودم ،دیروز ساعت 3 از سرکار راه افتادم به سمت خونه ،سر راه رفتم داروخانه و برات شیر خشک خریدم ،وقتی اومدم خونه خواب بودی ،خونه خیلی گرم بود ،تا خواستم پتو رو از روت بردارم ازخواب پریدی و با دیدن من شروع کردی به دست و پا زدن ،برداشتمتو یه عالمه بوست کردم ،1 ساعت بعد که بابایی رسید ،شروع کردی به جیغ کشیدن و پا کوبیدن به زمین تا بابایی بلندت کنه ،من و بابا کار داشتیم رفتیم بیرون ،وقتی برگشتم شروع به درست کردن غذا کردم تا شام بخوریم و بخوابیم ساعت 12 شد ،به هزار زحمت شما رو خوابوندم،دیشب چندین بار از خواب پریدی ،نمی دونم فرشته کچولوم جاییت درد می کرد ،خلاصه اصلا نذاشتی بخوابم ،صبح هم ساعت 4 بیدار شدی  و هر کاری ک...
27 فروردين 1392

دوشنبه 26 فروردین 92

  دختر قشنگم دیروز روز شهادت حضرت زهرا بود ومن  وبابا تعطیل بودیم ،شب قبلش با مادر بزرگ و بابا رفتیم هیئت  برای عزاداری ،شما تو ماشین خوابیدی ،وقتی رسیدیم هیئت ،به خاطر صدای بلند بلندگو از خواب پریدی ،خوب شد خاله و پارمیدا اومدن وگرنه کلی بد اخلاق شده بودی ،وقتی پارمیدا رو دیدی بد خلاقی از یادت رفت ،خلاصه اونشب بعد از عزاداری ،سفره یکبار مصرف انداختن تا شام بخوریم ،که تو و پارسا به سفره حمله ور شده بودید و سفره رو پاره کردید ،موقع برگشتن تو ماشین خوابت برد ،شبش گرسنت بود و چند بار بخاطر شیر منو بیدار کردی و صبح هم مثل خروس ساعت 9 بیدار بودی ،دیروز مامان کلی کار کرد،شبشم ساعت 12 خوابیدیم و ساعت 5 صبح بیدار شدم به شما شیر ...
26 فروردين 1392

خاطرات زایمان

  دختر گلم ا سم دکتر مامان خانم دکتر مژگان شهاب الدینی بود که بسیار دکتر خوش اخلاقی بودن،17 خرداد ماه وقتی که با بابا یی پیش دکتر رفتیم دکتر تمامی سونوگرافیهای منو برسی کرد و گفت که طبق سونوگرافیها تاریخ 28 خرداد زایمانمه ،قصد داشتم که زایمان طبیعی بدون درد داشته باشم ،اما نی نی گلیم هنوز نچرخید ه بود ،دکتر بهم گفت برو دوشنبه 22 ام بیا تا سونو گرافی بدم ببینیم چرخیده یا نه ، روز دوشنبه که سونو گرافی دادم دیدیم که نی نی بریچه و نچرخیده ،جواب سونو رو پیش دکتر آوردم ،دکتر گفت بچه دیگه نمی چرخه و باید سزارین بشی و 2 روز دیگه بیا واسه سزارین ،یهو شوکه شدم ،گفتم نه نمی خوام من می خوام بچم روز 29 ام که روز مبعثه به دنیا بیا...
26 فروردين 1392

خاطرات قبل از زایمان

خرداد 1390 بعد از اینکه مامانت پایان نامشو دفاع کرد ،یه خورده استراحت کردمو ،تصمیم گرفتم برای دکتری اقدام کنم ،شدیدا سرگرم درس خوندنو و مقاله نوشتن بودم که یه روز متوجه شدم که باردارم،اولش خیلی ناراحت شدمو ،گریه کردم ،بابا امیر هم چون برنامه دکتری منو می دونست خیلی ناراحت شد ،یه هفته تو لاک بودم ،حرف نمی زدم ،چیزی نمی خوردم ،اما بعد یه هفته خودمو جمع و جور کردم و به خودم گفتم تمام مدرکهای دکترای عالم فدای یه تار موی نی نیم،بابا یی هم بعد از چند وقت دیگه حس بابا شدن گرفته بود،دختر گلم وجودت تو وجودم آرامشی به من داده بود که همه دوستام می گفتن چقدر خوش اخلاق شدی، به هیچ کس نگفتم که یه نی نی عسلی تو راه دارم . روز به روز خوشحالتر و سر ح...
26 فروردين 1392