آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دنیایم آندیا

دوشنبه 26 فروردین 92

  دختر قشنگم دیروز روز شهادت حضرت زهرا بود ومن  وبابا تعطیل بودیم ،شب قبلش با مادر بزرگ و بابا رفتیم هیئت  برای عزاداری ،شما تو ماشین خوابیدی ،وقتی رسیدیم هیئت ،به خاطر صدای بلند بلندگو از خواب پریدی ،خوب شد خاله و پارمیدا اومدن وگرنه کلی بد اخلاق شده بودی ،وقتی پارمیدا رو دیدی بد خلاقی از یادت رفت ،خلاصه اونشب بعد از عزاداری ،سفره یکبار مصرف انداختن تا شام بخوریم ،که تو و پارسا به سفره حمله ور شده بودید و سفره رو پاره کردید ،موقع برگشتن تو ماشین خوابت برد ،شبش گرسنت بود و چند بار بخاطر شیر منو بیدار کردی و صبح هم مثل خروس ساعت 9 بیدار بودی ،دیروز مامان کلی کار کرد،شبشم ساعت 12 خوابیدیم و ساعت 5 صبح بیدار شدم به شما شیر ...
26 فروردين 1392

خاطرات زایمان

  دختر گلم ا سم دکتر مامان خانم دکتر مژگان شهاب الدینی بود که بسیار دکتر خوش اخلاقی بودن،17 خرداد ماه وقتی که با بابا یی پیش دکتر رفتیم دکتر تمامی سونوگرافیهای منو برسی کرد و گفت که طبق سونوگرافیها تاریخ 28 خرداد زایمانمه ،قصد داشتم که زایمان طبیعی بدون درد داشته باشم ،اما نی نی گلیم هنوز نچرخید ه بود ،دکتر بهم گفت برو دوشنبه 22 ام بیا تا سونو گرافی بدم ببینیم چرخیده یا نه ، روز دوشنبه که سونو گرافی دادم دیدیم که نی نی بریچه و نچرخیده ،جواب سونو رو پیش دکتر آوردم ،دکتر گفت بچه دیگه نمی چرخه و باید سزارین بشی و 2 روز دیگه بیا واسه سزارین ،یهو شوکه شدم ،گفتم نه نمی خوام من می خوام بچم روز 29 ام که روز مبعثه به دنیا بیا...
26 فروردين 1392

خاطرات قبل از زایمان

خرداد 1390 بعد از اینکه مامانت پایان نامشو دفاع کرد ،یه خورده استراحت کردمو ،تصمیم گرفتم برای دکتری اقدام کنم ،شدیدا سرگرم درس خوندنو و مقاله نوشتن بودم که یه روز متوجه شدم که باردارم،اولش خیلی ناراحت شدمو ،گریه کردم ،بابا امیر هم چون برنامه دکتری منو می دونست خیلی ناراحت شد ،یه هفته تو لاک بودم ،حرف نمی زدم ،چیزی نمی خوردم ،اما بعد یه هفته خودمو جمع و جور کردم و به خودم گفتم تمام مدرکهای دکترای عالم فدای یه تار موی نی نیم،بابا یی هم بعد از چند وقت دیگه حس بابا شدن گرفته بود،دختر گلم وجودت تو وجودم آرامشی به من داده بود که همه دوستام می گفتن چقدر خوش اخلاق شدی، به هیچ کس نگفتم که یه نی نی عسلی تو راه دارم . روز به روز خوشحالتر و سر ح...
26 فروردين 1392

برگشتن به خانه تا مهد کودک

آندیای عزیزم شب بعد از زایمان از شدت درد فقط ناله کردم ،دختر گلیم هم اصلا نمی تونست شیر بخوره ،خلاصه مامانی  که پیشم مونده بود اونشب خیلی اذیت شد ،فردا صبح پرستارا اومدن و شما رو بردن حمام ،بابایی هم اومد تا کارای مرخص شدن از بیمارستان و انجام بده  ،اول دکتر شما (دکتر اسفندیار ) اومد و شما رو مرخص کرد ،بعد هم دکتر شهاب الدینی اومد و منو مرخص کرد ،بابایی هم که تند تند فیلم می گرفت و عکس می نداخت(تو اولین فرصت عکساتو می ذارم) ،ساعت 2 بعداز ظهر پنجشنبه 25 خرداد من و شما و بابایی و مامانی راهی خونه شدیم ،من نگران بالا رفتن از پله های خونمون بودم،آخه خونمون طبقه چهارم بود،بعد از رسیدن به در خونه ،مامانی شما رو برد بالا ،بابایی ه...
26 فروردين 1392

اولین دندان

روز 14 فروردین خونه مامانی بودیم که داشتم به دختر گلیم سوپ می دادم که یهو متوجه شدم قاشق به لثه آندیا می خوره ،تق تق صدا می ده ،لثه رو که نگاه کردم دیدم یه دندون کوچولو از لثه پایین آندیا جون بیرون اومده ،دلیل بداخلاقیای دختر گلیم همین بود ،اون روز همراه بابایی و مادر بزرگ عازم تهران شدیم،آندیا عسلی خیلی بداخلاقی می کنه ،دندونشم کاملا بیرون نیومده ،مامان جون و بابایی هر روز صبح ساعت 6 از خونه بیرون می ریم که به طرح نخوریم ،روزا وقتی سرکارم لحظه شماری می کنم که به خونه برسم ،الان هم که ساعت کاریم 1 ساعت بیشتر شده ولی روزای پنجشنبه تعطیلیم. آندیا داره یه دندون            &nbs...
24 فروردين 1392

دختر بابایی

دختر گلم ، این روزا خیلی بداخلاق شدی اونم به خاطر اینه که داری دندون درمیاری،هر روز که من و بابایی می رسیم خونه هر دو بغلمونو وا می کنیم و بهت می گیم بیا ،اما تو میری بغل بابایی و گردنشو سفت می چسبی و منو تحویل نمی گیری ،بابا جونت کلی ذوق می کنه ،من که می رم دست و صورتی بشورم ،حالا دنبالم گریه می کنی ،خیلی شیرین عسل بازی درمیاری ،یه چای می خوریم می ریم پارک در خونمون ،بچه ها رو که می بینی کلی ذوق می کنی ،وقتی برمی گردیم خونه ،مامان خیلی کار داره باید لباساییو که در طول روز کثیف کردی بشورم ،شام درست کنم ،ناهار فردای خودم و بابایی و مادر بزرگ رو بزارم ،از همه مهمتر سوپ شما رو درست کنم ، در حین این کارا هم به شما غذا بدم  ،بعدش هم ظرفا ر...
24 فروردين 1392

نوروز 92

نوروز امسال ما مسافرت رفتیم نهاوند  ،یه مقدارش خونه مامانی بودیمو یه مقدارش خونه مادر بزرگ ،عید خوبی بود و عسلی خانم کلی دردری شد، شما کلی اونجا هم بازی پیدا کرده بودید ،از رامان گرفته تا پارسا و ریحانه و زهرا و آتنا و آرمیتا ،خلاصه بهت حسابی خوش می گذشت ،وقتی می رفتی خونه مادر بزرگ اینقدر عموا بوست می کردن که تمام صورتت قرمز می شد و من تو دلم خود خوری می کردم .اینم عکسای عید                 ...
21 فروردين 1392

حرفهای مادرانه

کوچولوی مامان سلام  اینجا جاییه واسه تو فقط واسه تو که باهات حرف بزنم . از چطور بزرگ شدنت بگم ،از شیرین زبونیات بگم میدونم یه روز بزرگ میشی و میای اینجا رو میخونی حرفای مامانو ... زیبای مامان بدون که وجودت ،تمام خوبیهای دنیا رو به مامان و بابا هدیه داد   ...
21 فروردين 1392