آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

دنیایم آندیا

دوشنبه 9 اردیبهشت 92

  سلام عزیز مامان دیروز ساعت 4 خونه رسیدم ،شما مثل فرشته کوچولوها تو خواب بودی ، نیم ساعت بعد بیدار شدی و کلی ذوق کردی که منو پیشت دیدی ،ازبغل من خودتو بغل مادر بزرگ مینداختی و از بغل اون میومدی بغل من ،واسه خودت یه بازی ساخته بودی و ما کلی حال می کردیم تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و من درو واسه بابایی باز کردم ،مادر بزرگ شما رو برد پشت پنجره تا باباییو ببینی ،ذوق زده شده بودی نزدیک بود خودتو از بغل مادر بزرگ پایین بندازی ،وقتی بابایی وارد راه پله ها شد و شما نتونستس ببینیش زدی زیر گریه ،خوب شد بابا خودشو سریع رسوند بالا وگرنه نمیدونم چقدر دیگه می خواستی جیغ بکشی! در باز شد ...
9 ارديبهشت 1392

یکشنبه 8 اردیبهشت 92

    سلام زندگانیم دیروز دیر راه افتادم ،سر راه هم رفتم دنبال بابا جون و بعدش هم  تا نون بخریم،ساعت شش رسیدیم خونه ،مادر بزرگ گفت که خیلی اذیتش کردی ،شما هم خواب بودی،خیلی ناراحت شدم که دختریم خوابه ،آخه دلم براش لک زده بود ،پنج دقیقه نگذشته بود که از خواب پریدی ،منم اصلا سعی نکردم که دوباره بخوابونمت ،بغلت کردم و از اتاق نیومده بودیم بیرون که بابایی وارد اتاق شد و شما خودتو انداختی بغلش ،سر منم بی کلاه موند ،دنبال شما و بابایی می دویدم تا بغلت کنم ولی خودتو می چسبوندی به بابایی و نمیومدی ،(آخه تو چرا اینقدر بابایتو دوست داری پس من چی ؟)   یه ربع بعد مادر بزرگ می خواست از خونه بره ب...
8 ارديبهشت 1392

شنبه 7 اردیبهشت 92

    سلام کوچولوی مامان امروز خیلی دلم برات تنگ شده ،آخه پنجشنبه و جمعه که  پیشتم خیلی بهت وابسته می شم ،قربونت برم که این روزا خیلی دردری شدی ،هر کی بخواد از خونه بره بیرون شما شروع به گریه کردن می کنی ،دیروز با باباجون و مادر بزرگ رفتیم پارک لتمان ،قربونت برم که کلی ذوق کرده بودی ،از خونه که بیرون درومدیم ،تو راه پله ها جیغ می کشیدی و می گفتی دددد... بابا که شوع به راه ندازی منقل واسه درست کردن جوجه کرد ،همش گریه می کردی تا بری پیش بابا ،بردمت و روزی زمین همون جا نشوندمت (خیلی عکس گرفتم ولی تمتاسفانه کابل دوربین خراب شده ،در اسرع وقت عکساتو میزارم) ،موقع ناهار ،سیخ جوجه رو از روی سفره بر...
8 ارديبهشت 1392

دوشنبه 2 اردیبهشت 92

  سلام عشقم دیروز صبح مامان رفت باشگاه ،خیلی خوب بود ولی خسته شدم ،تمام فکرم این بود که وقتی رسیدم خونه یه استراحت کوچولو بکنم و بلند شم کارا رو بکنم ،ساعت ٣.٤٥ از سر کار حرکت کردم و میدون ولیعصر بابایی رو سوار کردم، اینقدر حالم بد بود که نمی تونستم رانندگی کنم ،بابایی نشست پشت فرمون ،وقتی رسیدم پارکینگ ،سریع اومدم بالا تا بابایی نیومده دختری رو بغل کنم ،قربونت برم که مثل فرشته ها پیشه مادر بزرگ دراز کشیده بودی و با عروسکت بازی می کردی ،تا منو دیدی یهو شروع به جیغ کشیدن کردی و دست و پا می زدی ،تو بغلم تا چند دقیقه خودتو مثل پیشی کوچولو بهم می مالیدی ،تا اینکه صدا در بلند شد ،دلم نمی خواست درو باز کنم ،چون تا بابا...
3 ارديبهشت 1392

صحبت با معبود

    خدایا چگونه سپاست گویم که شایسته ذات بزرگت باشد معبودی که مرا زندگی بخشیدی و همیشه یارو نگهبانم بودی برای کدامین نعمت سپاست گویم که نعمتهایت به شماره درنیایند و اعداد را یارای بیان آنها نیست سپاست گویم به خاطر  زندگانی بخشیدنم و به خاطر بخشیدن بهترین خانواده به من پدر و مادری  چون کوه استوار که بزرگترین پشتوانه ها بعد از تو در زندگیم بوده اند و خواهران و برادرانی دلسوز و همراه سپاست می گویم که وفادارترین همسر را نصیبم گرداندی و فروان سپاس تورا که با مادر شدن و عطای بزرگترین هدیه ات(فرزندم) آندیا  نعمت را بر من تمام کردی ....
3 ارديبهشت 1392

یکشنبه 1 اردیبهشت 92

  سلام زیباترینم مامان قربونت بره که این روزا اینقدر عسل شدی ، دیروز مامان 1 ساعت دیر تر از همیشه اومد چون منتظر بابایی می شم تا با هم برگردیم خونه ،تو ماشین هی من قربون صدقه ات می رم ،هی بابایی قربون صدقت می ره ،وقتی رسیدیم تو پارکینگ من سریع از ماشین پیاده شدم تا زودتر به خونه برسم ،بابایی کلی خواهش کرد که صبر کنم بابایی ماشینو پارک کنه تا باهم پیشت بیایم ،اما من دویدم به سمت خونه ،آخه هم خیلی دلم برات تنگ شده بود هم اینکه وقتی باباییت رو می بینی دیگه بغل من نمیای ،خواستم تا بابایی خونه نرسیده از فرصت استفاده کنم ، وقتی وارد خونه شدم دیدم کنار مادر بزرگ دراز کشیدی و سارا کوچولو (عروسکی که دختر خاله پارمیدا بهت داده)رو ت...
1 ارديبهشت 1392

چهارشنبه 28 فروردین 92

    سلام کوچولوی مامان  امروز دلم خیلی برات تنگ شده ،لحظه شماری می کنم که برسم خونه ،صبح که زنگ زده بودم خونه،مادر بزرگ گفت که گوشی تلفنو می خوای ،باهات کلی حرف زدم و توام با  اه اه گفتن و بابابا گفتن جوابمو می دادی ،یک ساعت بعد مادر بزرگ گفت که بعد از تلفن ،خیلی بی قراری کردی ،عزیز مامان توام مثل مامان دل کوچولوت تنگ شده ،مامان فدای اون دلتنگیات بشه منو ببخش که تو این لحظه ها پیشت نیستم .قشنگم اینو بدون که این ساعتها برای مامان مثل سال می گذره ،امیدوارم وقتی که بزرگ شدی و این مطالب رو خوندی ،بتونی مامانو درک کنی .   ...
31 فروردين 1392

سه شنبه 27 فروردین 92

  سلام همه وجودم ،دیروز ساعت 3 از سرکار راه افتادم به سمت خونه ،سر راه رفتم داروخانه و برات شیر خشک خریدم ،وقتی اومدم خونه خواب بودی ،خونه خیلی گرم بود ،تا خواستم پتو رو از روت بردارم ازخواب پریدی و با دیدن من شروع کردی به دست و پا زدن ،برداشتمتو یه عالمه بوست کردم ،1 ساعت بعد که بابایی رسید ،شروع کردی به جیغ کشیدن و پا کوبیدن به زمین تا بابایی بلندت کنه ،من و بابا کار داشتیم رفتیم بیرون ،وقتی برگشتم شروع به درست کردن غذا کردم تا شام بخوریم و بخوابیم ساعت 12 شد ،به هزار زحمت شما رو خوابوندم،دیشب چندین بار از خواب پریدی ،نمی دونم فرشته کچولوم جاییت درد می کرد ،خلاصه اصلا نذاشتی بخوابم ،صبح هم ساعت 4 بیدار شدی  و هر کاری ک...
27 فروردين 1392