دوشنبه 9 اردیبهشت 92
سلام عزیز مامان دیروز ساعت 4 خونه رسیدم ،شما مثل فرشته کوچولوها تو خواب بودی ، نیم ساعت بعد بیدار شدی و کلی ذوق کردی که منو پیشت دیدی ،ازبغل من خودتو بغل مادر بزرگ مینداختی و از بغل اون میومدی بغل من ،واسه خودت یه بازی ساخته بودی و ما کلی حال می کردیم تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و من درو واسه بابایی باز کردم ،مادر بزرگ شما رو برد پشت پنجره تا باباییو ببینی ،ذوق زده شده بودی نزدیک بود خودتو از بغل مادر بزرگ پایین بندازی ،وقتی بابایی وارد راه پله ها شد و شما نتونستس ببینیش زدی زیر گریه ،خوب شد بابا خودشو سریع رسوند بالا وگرنه نمیدونم چقدر دیگه می خواستی جیغ بکشی! در باز شد ...
نویسنده :
مامان جون
13:24