یکشنبه 8 اردیبهشت 92
سلام زندگانیم دیروز دیر راه افتادم ،سر راه هم رفتم دنبال بابا جون و بعدش هم تا نون بخریم،ساعت شش رسیدیم خونه ،مادر بزرگ گفت که خیلی اذیتش کردی ،شما هم خواب بودی،خیلی ناراحت شدم که دختریم خوابه ،آخه دلم براش لک زده بود ،پنج دقیقه نگذشته بود که از خواب پریدی ،منم اصلا سعی نکردم که دوباره بخوابونمت ،بغلت کردم و از اتاق نیومده بودیم بیرون که بابایی وارد اتاق شد و شما خودتو انداختی بغلش ،سر منم بی کلاه موند ،دنبال شما و بابایی می دویدم تا بغلت کنم ولی خودتو می چسبوندی به بابایی و نمیومدی ،(آخه تو چرا اینقدر بابایتو دوست داری پس من چی ؟) یه ربع بعد مادر بزرگ می خواست از خونه بره ب...
نویسنده :
مامان جون
9:28